روزهاي طلايي با هم بودن و براي هم نفس كشيدن !
آرمان روز به روز بيشتر شيفته نگار مي شد و خود را بيش از پيش وابستـه به او مي ديد .
تنهـا دو بـار و آن هم براي لحظـات محدودي همديگر را ديده بودند . ولي همين ديدارهاي كوتاه به او جان دوباره مي بخشيد .
ديگر برايش مهم نبود كه چگونه نگار او را مي شناخت . دلش هم نمي خواست بدنبال كشف اين موضوع باشد . چون مي ديد كـه هر بار صحبت از اين موضوع مي شود ، نگار نگران و مضطرب مي گردد .
يك روز به سالروز تولد آرمان مانده بود و نگار از اين موضوع اطلاع داشت آن شب نيز مانند شب هاي قبل زنگ تلفن به صدا در آمد .
- بفرمائيد
* سلام آرمان جان ، تولدت مبارك
- سلام عزيزم ، خيلي ممنون
* اين اولين سـالروز تولد تو بعد از آشنـايي مـاست . دوست دارم در اين روز كنار تو باشم . البتـه اگر اشكـالي نداشتـه بـاشد و وقت هم داشتـه باشي !
- خواهش مي كنم عزيزم ، من كه از خدا مي خواهم ترا ببينم .
* فردا بعد از ظهر ساعت 5 ، مقابل باجه تلفن . خوبه ؟
- هر چي شما دستور بدهيد !
* بيشتر از اين مزاحم وقتت نمي شوم . برو به درسهايت برس . خداحافظ
- به اميد ديدار …
شادي روز تولد آرمان بـا ديدن نگـار تكميل مي شد . بـاز هم دلهره داشت ولي اينبار بخاطر اين بود كـه مي ترسيد براي نگار دردسري بوجود آورد .
با اينحال قول داده بود و بايد مي رفت . سـاعت 5 بود كـه بـه محل قرار رسيد . نگار زودتر آمده بود و با ديدن آرمان با لبخندي از او استقبـال نمود . شاخه گل مريم در دست نگار خود نمايي مي كرد .
* سلام آرمان جان ، تولدت مبارك
- سلام عزيزم ، خيلي ممنون . خوب حالا بايد چكار كنيم ؟
* اگر وقت داشته باشي كمي باهم قدم مي زنيم .
- مي ترسم كسي تـو را بـا من ببيند . دلم نمي خـواهد مشكلي بـرايت پيش بيايد .
* همه بايد من را كنار تو ببينند . بايد عادت كنند چون از اين بـه بعد هميشـه اينگونـه خواهد بـود . البتـه اميدوارم الان كسي مـا را نبيند ، اينجوري خيلي بهتره .
هر دو شروع به قدم زدن كردند . اين اولين باري بود كه آرمان و نگار با هم راه مي رفتند . آرمان احساس مي كرد كـه خواب مي بيند . دلش مي خواست اين لحظات پايـان پذير نباشند . دوست داشت تا ابد در كنار نگارش قدم زند .
* امروز خيلي بزرگتر شدي ، اول كه آمدي قيافـه ات را نشناختم . حالا هم كه ديگه با من حرف نمي زني !
- من هنوز نفهميده ام كـه چـه زماني شوخي مي كني و چـه زمـاني جدي حرف ميزني . دلم مي خواهد بـا تمـام وجود در كنـار تو بودن را احسـاس كنم . در اين لحظه دلم مي خواهد در روياهايم باشم . بخاطر همين است كـه كمتر صحبت مي كنم .
* اميدوارم به اين زودي ها نخواهي كه با تمام وجود ازدست من فرار كني چون مطمئن هستم كه نمي تواني ! هميشـه دلم مي خواستـه وقتي مي گويي دوستت دارم ، در كنارت باشم بـه صورتت نگـاه كنم . مي گويند كـه چشمهـاي آدم نمي تـواند دروغ بگـويد . خوب حالا اگه جرات داري به من بگو كه دوستت دارم .
آرمان لحظـه اي مردد ماند . نمي دانست كـه چشمـانش چـه خواهند گفت ولي ميدانست كه قلبش چه چيزي را فرياد مي زند .
لحظه اي ايستاد و در چشمان نگار نگاه كرد و آنگاه گفت :
- نگار جان دوستت دارم .
سپس شروع بـه قدم زدن كرد . لحظاتي گذشتـه بود ولي نگار كلامي بر زبـان نمي راند . آرمان به آرامي نگاهي بـه صورت او كرد . چيزي ديد كـه قلبش را لرزاند . نگار به سرعت اشكهايش را پاك كرد و تبسمي نمود .
- نگار جـان مي دانم چيزي را كـه مي خواستي توي چشمهـاي من پيدا نكردي
* نه عزيزم اينطور نيست . تمام آرزوهايم را توي چشمانت ديدم و اين اشك خوشحالي را به چشمان من بخشيد . ديگر مطمئن شدم كه مي توانم ترا داشته باشم و به هيچ قيمتي ترا از دست نخواهم داد .
مدتي بود كـه بين آنهـا سكوت حكمفرمـا بود و هر كدام در افكـار خـويش غوطهور بودند .
* آرمـان جـان ديگـه داره ديـرم مي شـه ، بـايد زود بـرگـردم خـونـه .
- خيلي خوب عزيزم . بازم هر چي تو بگي !
* روز تولد كـه بدون هديـه مزه نداره . مي خواهم اولين هديـه تولدت را بدهم . ولي اينجا كه نمي شه ، برويم توي يك كوچه .
- قرار ما اين نبود . ديدن تو در چنين روزي بزرگترين هديـه اي است كـه تا بحال گرفته ام .
* خيلي خوب ، حالا برويم توي اين كوچـه ، زود باش كـه داره دير ميشـه .
چند قدمي داخل كوچـه شده بودند كـه نگـار ايستـاد و دست در كيفش كرد . دوجعبه كوچك تزئين شده را بيرون آورد .
اولي را باز كرد . در آن يك انگشتر نقره بصورت حلقه بود . آن را بيرون آورد و در دست چپ آرمان نمود . سپس نگاهي به آرمان كرد . در چشمانش خوشحالي موج مي زد .
* خوب ديگـه ، كلاه سرت رفت . هيچ كس حق ندارد اين حلقـه را از دستت در آورد ، تا خودم آن را با يك حلقه طلا عوض كنم ! قول مي دهي ؟
- آرمان تبسمي كرد و با بستن چشمانش جواب مثبت داد .
در داخل جعبـه دوم يك زنجير نقره بـا پلاكي بصورت حرف N بـود . نگـار آنرا نيز بيرون آورد و بدست آرمان داد .
* زحمت اين يكي را بايد بعدا خودت بكشي . ديـدي چطـور دل و دست وگـردن تـرا بستـم ! فكـرش را هـم نـمـي كـردي .
آرمان تنها به صورت او نگاه مي كرد . گويي هر لحظـه چيز جديدي در نگار كشف مي كرد كه او را اينگونه مبهوت كرده بود .
* اين هم يك نامه و يك عكس از خودم .
پاكت دربسته اي بود كه در دست نگار به چشم مي خورد.آنرا بـه دست آرمان داد و لبخندي زد .
* آرمان جان حالا چشم هايت را ببند تـا هديـه بعدي را بـه تو بدهم . زود باش !
آرمـان چشـمـانش را بست . نگـار بـه آرامي صـورت آرمـان را بـوسـيـد . آرمان چشمانش را باز كرد . صورت نگار را ديد كه از خجالت سرخ شده بود.
* فكر بد نكني ، ديگر هم از اين خبرها نيست ! حسابي ديرم شده ، بايد بروم . راستي اين شاخـه گل را براي تو آورده ام ، خداحافظ عزيزم .
با حالتي كـه نشان از شرم و حيا داشت دستي براي آرمان تكـان داد و بـا عجله دور شد . آرمان خود را خوشبخت ترين انسـان روي زمين مي پنداشت . او كسي را داشت كه مي توانست با عشق او زندگي كند .
اين يك ساعت با هم بودن برايش بـه سرعت گذشتـه بود . دلش نمي خواست بـه خـانـه برگردد . تصميم گرفت تـا خـانـه را پيـاده طي كند ، بـا اينكـه مي دانست نزديك به يك ساعت در راه خواهد بود .
دوست داشت قدم هايي كـه بـا نگـار برداشتـه بود تـا ابد تكرار يـابند !
No comments:
Post a Comment